داستان انگیزشی/3
مراد، ?ک? از اهال? روستایی به صحرا رفت و در راه برگشت، به شب خورد و از قضا در تاریکی شب ح?وان? به او حمله کرد. پس از ?ک درگ?ر? سخت با?خره بر ح?وان غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست ح?وان ز?با به نظر م?رس?د، ح?وان را به دوش انداخت و به سمت آباد? راه افتاد. پس از ورود به روستا، همسا?هاش از با?? بام او را د?د و فر?اد زد: «آها? مردم، مراد ?ک شیر شکار کرده!» مراد با شن?دن اسم ش?ر لرز?د و غش کرد. ب?چاره نم?دانست ح?وان? که با او درگ?ر شده ش?ر بوده است. وقت? به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره فکر م?کرد که یک سگ به او حمله کرده است وگرنه همان اول غش م?کرد و به احتمال ز?اد خوراک ش?ر م?شد. اگر از بزرگ? اسم ?ک مشکل بترس?د قبل از ا?نکه با آن بجنگ?د از پا درتان م?آورد.